چون سايبان آفتاب از مشک تاتاري کند

شاعر : خواجوي کرماني

روز من بد روز را همچون شب تاري کندچون سايبان آفتاب از مشک تاتاري کند
سهلست دل بردن ولي بايد که دلداري کنداز خستگان دل مي‌برد ليکن نمي‌دارد نگه
ياري بود کو هر زمان با ديگري ياري کندزينسان که من دنيا و دين در کار عشقش کرده‌ام
گر مي‌دهد کام دلم چندم جگر خواري کندتا کي خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش
سلطان چه غم دارد اگر بازاريي زاري کندگويند اگر زاري کني ديگر نيازارد ترا
چون زر نبيند در ميان آهنگ بيزاري کندهمچون کمر خود را بزر بر وي توان بستن ولي
چون زورمندست و جوان خواهد که عياري کندبر عاشقان خسته دل هر شب شبيخون آورد
يا طره را بندي بنه تا ترک طراري کندگو غمزه را پندي بده تا ترک غمازي کند
با آن رسن در چه مرو کان از سيه کاري کندخواجو اگر زلف کژش بيني که برخاک اوفتد